وبلاگ شخصی همایون سلحشور فرد

این وبلاگ تجمیع وبلاگ های جداگانه قبلی ام است

وبلاگ شخصی همایون سلحشور فرد

این وبلاگ تجمیع وبلاگ های جداگانه قبلی ام است

بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «فرهنگ بسیجی» ثبت شده است

فرهنگ بسیجی 55

حفظ بیت المال 22

برای مهدی(۱)، حمید(۲) و یا دیگران فرقی ندارد.

چادرهایی که در تدارکات تحویل داده اند، تازه و سالمند.

حمید می خواست با ماشین از کنار یکی از چادرها عبور کند، ماشین عقب عقب رفت و سُر خورد و گرفت به گوشهٔ چادر و کمی از آن پاره شد.

مهدی که چادر پاره را دید، سراغ حمید رفت.

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ بسیجی 54

مدیریت اسلامی 18

حمید(1) دست راستش را روی چشمش گذاشته بود و موتور را هدایت می کرد؛ جلوی سنگر که رسید، موتور را خاموش کرد، پیاده شد و داخل سنگر رفت.

بچه ها تا او را دیدند، متوجّه چشمش شدند که دستش آن را پوشانده بود.

- چی شده حمید ؟

- هیچ چی، چیز مهمی نیست.

اما اصرار که کردند، دستش را از روی چشمش برداشت ... دور چشمش حسابی کبود شده بود.

حجت(2) گفت: چه کسی تو را به این روز انداخته است؟

- هیچ چی نشده، بابا ول کنید!

- راستش را بگو!

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ بسیجی 53

خانواده 1

همسر حمید برای شرکت در آزمون استخدام وزارت آموزش و پرورش رفته است.

به خانه که رسید، شروع به تعریف از نحوهٔ آزمون و آسانی سؤال ها کرد.

 - [همسرِ حمید باکری] «احسان چطور بود؟ زیاد اذیت کرد؟ ببین من از دست او چی می کشم؛ بگذار کمی هم به بابایش عادت کند!» و خندیدند.

صحبت ها و خنده ها که تمام شد حمید گفت که می خواهد با او صحبت کند.

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ بسیجی 52

نماز 1

بهترین وقت حسابرسی نفس

مدت هاست که همسرش او(*) را زیر نظر دارد؛ بعد از نماز روی سجّاده می نشیند بی هیچ تکان خوردنی!، ذکری هم زیر لب ندارد.

- حمید! چه کار می کنی؟

- هان! چیزه، دارم فکر می کنم؛ تمام کارهایی را که امروز انجام داده ام از نظر می گذرانم؛ فکر می کنم که کدام کار درست بوده، کدام غلط؛ چه کاری باید انجام می دادم که نداده ام؛ بهترین وقت حسابرسی کارها، بعد از نماز است؛ خدا هم یاری می کند.

پی نوشت:

*- شهید حمید باکری

کتاب «گمشدگان مجنون»/صفحه51

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ بسیجی 51

مدیریت اسلامی 17

حمید در دفتر بسیج نشسته بود که پیرمردی در زد.

- بفرمائید!

- سلام حمید آقا !

- سلام عمو ! خسته نباشید! چه عجب از این طرف ها ؟!

- برای گرفتن گلوله آمده ام؛ گلوله هایم تمام شده بود، آمدم گلوله بگیرم.

- عمو شما چرا آمدید؟ می گفتید برایتان می آوردیم.

- نه حمید آقا، شما فرمانده بسیج هستید؛ این وظیفهٔ ماست که به حضورتان برسیم.

- عمو ! از این حرفها نزن!؛ من فرمانده نیستم که دستور بدهم، فرمانده هستم که تمام کارها را خودم انجام دهم؛ ما کوچک همهٔ شما هستیم.

پیرمرد به اصرار برای ناهار میهمان بسیج شد و دید که حمید چگونه از غذای گرم آن روز کمتر استفاده کرد و بیشتر کناره های نان را خورد.

کتاب «گمشدگان مجنون»/صفحه38 /به نقل از برادر مصطفوی


لینک در کانال تلگرامی «فرهنگ بسیجی»

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ بسیجی 50

فرصت شناسی 1


«جهاد» بستر دیگری است که همگام با «سپاه» ، حمید در آن حضور دارد.

بازسازی روستاها، محرومیت زدایی [و...]؛ همسرش نیز همراه اوست.

[همسرِ حمید باکری] «حمید! بخش آبرسانی دیگر کاری با من ندارد؛ معمولا بیکار هستم»

[حمید باکری] «فکر کن و طرح بده! مگر قرار است همیشه طرح بدهند و تو آن را اجرا کنی؟!»


کتاب «گمشدگان مجنون»/صفحه۳۷


لینک در کانال تلگرامی «فرهنگ بسیجی»

  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ_بسیجی/49

حفظ بیت المال/21

در «پاوه» روستایی هست به نام «نجار»؛ به فرماندهی «حاج احمد متوسلیان» برای آزادسازی آنجا رفتیم.

پس از درگیری با دشمن و وارد آوردن تلفات به آنها هنگام غروب آفتاب به طرف مقر خودمان برگشتیم.

حاج احمد طبق روال همیشه آخرین نفری بود که از روستا خارج شد؛ در راه که می رفتیم، کلاه آهنی یکی از بچه ها از سرش افتاد و به ته دره ای عمیق افتاد.

با وجود خطر زیاد، حاج احمد خودش رفت ته دره و کلاه آهنی را آورد.

ما به این کار حاجی اعتراض کردیم، ولی حاج احمد گفت: «من حاضر نیستم حتی یک بند پوتین از اموال بیت المال به دست ضدّانقلاب بیفتد.»

بریده نشریه فرهنگ آفرینش، 7 آذر 1374
  • همایون سلحشور فرد

فرهنگ_بسیجی/1

مدیریت اسلامی/1

از لشگر ما، گردان امام سجاد(صلوات الله علیه) مأمور شد به یکی از گردان های ارتش؛ ابتدا بین بچه های ما و ارتشی ها رابطه ی چندانی وجود نداشت، ولی یک روز که چند تا از همین ارتشی ها پیش ما بودند، آقا مهدی سوار بر یک لندرور از راه رسید.

در ماشین که باز شد، بچه ها ریختند سرش و دوره اش کردند، او هم با بچه ها گرم گرفت و با آنها روبوسی می کرد بعد هم رفت داخل یک سنگر.

یکی از ارتشی ها که از درجه داران قدیمی هم بود، از من پرسید: «این بنده خدا کیه؟ رفیق تونه؟» گفتم: «رفیق مون هست، سرورمون هست و از همه مهم تر فرمانده لشگرمون هم هست.»

تا گفتم فرمانده لشگر، دهانش از تعجب باز ماند و گفت: «شوخی می کنی! امکان نداره، اگه فرمانده لشگر بود چطور اومده این مقر دور افتاده به گردانش سرزده؟!، فرمانده لشگر که هم چین کاری نمی کنه، تازه اون هم بدون محافظ و تنها»

ما که خنده مان گرفته بود، گفتیم: «مگه اشکالی داره؟» بنده خدا گفت: «برای این باور نمی کنم که گاهی پیش اومده توی چند سالی که در تیپ خدمت کردم، حتی یک بار هم فرمانده تیپ را ندیدم، چه برسد به فرمانده لشکر.»

بعد از آن روز، هر وقت ما را می دید، می گفت: «قدر فرمانده تون رو بدونید، عجب فرمانده ای دارید، واقعاً نظیر ندارد. من آرزومه یه هم چین فرماندهی داشته باشم.»

کتاب «از همه عذر می خواهم(خاطراتی از شهید مهدی زین الدّین)»/صفحه39

  • همایون سلحشور فرد