اقناع گری به جای قهر و پرخاشگری
فرهنگ بسیجی 56
مدیریت اسلامی 19
همگی جمع شدند و به طرف چادر حمید (1) آقا راه افتادند.
- آقا مشکلات داریم! هر چه سریعتر برای ما مرخصی صادر کنید!
- آقا، ما کار و زندگی داریم، پایان ماموریت ما را بدهید، برویم!
یکی گویا عصبانی تر بود، با لحن تندی گفت:
- خودتان خانواده هایتان را می آورید اینجا، فکر نمی کنید که ما چه مشکلی داریم!
حمید ... اورکتش را روی دوشش انداخت و بیرون آمد.
- چه کسی آن حرف رازد؟
- من گفتم.
- تو خجالت نمی کشی؟ فردا صبح در حسینیه جمع شوید، اگر خواستید همه به مرخصی می روید.
در حسینیه که جمع شدند، حمید شروع کرد به سخنرانی؛ از جنگ گفت و از جبهه و از پشت جبهه و خانواده.
پشت تمام بچه ها لرزید.
- حالا برادران یکی یکی بیایند برگ مرخصی ها و پایان ماموریت هایشان را تحویل بگیرند.
های های گریه بچه ها بلند شد.
آنها که در میان گریه نیم نگاهی به حمید داشتند، دیدند کسی که آن حرف را به حمید زده بود، بلند شد و به سوی حمید رفت.
صحنهٔ زیبایی بود.
- حمید آقا اگر پدرم هم بمیرد، به مرخصی نمیروم (2)
پی نوشت ها:
1- سردار شهید حمید باکری
2- یعقوب کریمی
کتاب «گمشدگان مجنون»/صفحات 72 و 73