فرمانده کُتک خور
فرهنگ بسیجی 54
مدیریت اسلامی 18
حمید(1) دست راستش را روی چشمش گذاشته بود و موتور را هدایت می کرد؛ جلوی سنگر که رسید، موتور را خاموش کرد، پیاده شد و داخل سنگر رفت.
بچه ها تا او را دیدند، متوجّه چشمش شدند که دستش آن را پوشانده بود.
- چی شده حمید ؟
- هیچ چی، چیز مهمی نیست.
اما اصرار که کردند، دستش را از روی چشمش برداشت ... دور چشمش حسابی کبود شده بود.
حجت(2) گفت: چه کسی تو را به این روز انداخته است؟
- هیچ چی نشده، بابا ول کنید!
- راستش را بگو!
- راستش برای جلوگیری از لو رفتن تحرکات، ماشین ها را مجبور کرده ایم که با چراغ خاموش حرکت کنند، ولی حالا موقع آمدن دیدم یک ایفا با چراغ روشن حرکت می کند؛ رفتم و به او تذکر دادم که چراغ هایش را خاموش کند، خیلی صریح گفت: «به تو مربوط نیست!»؛ من گفتم که مربوط می شود و به او علت راتوضیح دادم، او عصبانی تر شد و گفت: «گفتم به تو مربوط نیست، اصلاً تو چه کاره ای؟» ؛ می خواستم باز هم توضیح بدهم که طاقت نیاورد و محکم با مشت زد توی چشمم.
حجت برخاست.
- من می روم ترابری، باید راننده را پیدا کنم، یعنی چه؟! بی معرفت چنان زده که گویی با شمر دعوا داشته!
حمید، حجت را نشاند.
- مگر به صدام حمله ور می شوی؟ تو هم که مثل او شدی!
- آخر تو لااقل خودت را معرفی می کردی، شاید می زد لت و پارت می کرد.
- نه برادر، لازم نیست .
پی نوشت ها:
1- 1- شهید حمید باکری
1- 2- شهید حجّت فتوره چی