فرهنگ بسیجی 51
مدیریت اسلامی 17
حمید در دفتر بسیج نشسته بود که پیرمردی در زد.
- بفرمائید!
- سلام حمید آقا !
- سلام عمو ! خسته نباشید! چه عجب از این طرف ها ؟!
- برای گرفتن گلوله آمده ام؛ گلوله هایم تمام شده بود، آمدم گلوله بگیرم.
- عمو شما چرا آمدید؟ می گفتید برایتان می آوردیم.
- نه حمید آقا، شما فرمانده بسیج هستید؛ این وظیفهٔ ماست که به حضورتان برسیم.
- عمو ! از این حرفها نزن!؛ من فرمانده نیستم که دستور بدهم، فرمانده هستم که تمام کارها را خودم انجام دهم؛ ما کوچک همهٔ شما هستیم.
پیرمرد به اصرار برای ناهار میهمان بسیج شد و دید که حمید چگونه از غذای گرم آن روز کمتر استفاده کرد و بیشتر کناره های نان را خورد.
کتاب «گمشدگان مجنون»/صفحه38 /به نقل از برادر مصطفوی
- ۰ نظر
- ۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۳
- ۲۵۰ نمایش