سال 72 بعد سربازی با فراخوان معلمّمان استاد محمد اکرمی بنا شد که با جمعی هماهنگ و منسجم از شاگردان قدیمش در امور پرورشی مدرسه مشغول شویم و هر کس گوشه ای از کار را به عهده بگیرد.
چند سالی بود که ولادت حضرت زینب(سلام الله علیها) منزلمان هیأت و مراسم جشن مولودی برقرار بود.
آن سال بنا شد بعد مراسم جشن، جلسه توجیهی با حضور دوستان در اتاقم برگزار شود(یادش به خیر اون قدیما خونه ها بزرگ بود) و حاج آقا اکرمی برایمان صحبت کند.
سخنان حاجی بیشتر حول و حوش وضعیت اسف بار فرهنگی در جامعه بود و تکلیف انقلابی و رسالت سنگینی که بعد شهداء بر عهده ماست(حیف شد که ضبط نکردم) اواخر جلسه هم اشاره کوتاهی به اهداف و برنامه های فعالیت فرهنگی و پرورشی در مدرسه داشت.
گرچه جلسه به درازا انجامیده بود و برنج ها حسابی ته دیگ بسته بود، ولی سخنان حاجی آنقدر دلنشین و تنبّه آور و بیدارکننده و مسؤولیت آفرین بود که کسی احساس خستگی و گشنگی نمی کرد.
جلسه آن شب تمام شد و حاجی روز بعد رفت مدرسه.
مدیر مدرسه معلم فیزیک ما بود؛ یک آدم حزب اللّهی و جانباز دفاع مقدّس که یکی از دست هایش از مچ قطع شده بود.
اما این مدیر ما در یک برخورد ناباورانه و ناشی از توهّم توطئه ، برگشت به حاجی گفت:
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۲
- ۲۱۸ نمایش